دانشجو شدم خیر سرم!

سلاااااااااااااااااااااااااام

خوبین؟

وااااااااااااااااااااااااااااای خیلی خیلی دلم براتون تنگیده بوووووووووووووود

چه خبرا؟خوش میگذره؟همه چی ارومه؟

شرمندتونم حسابی از وقتی به قول بابام دانشجووووو شدم دیگه اصلا نمیرسم بیام!!!!!!!!!!بیشتر موقع ها که جنازم میرسه خونه!دلم واسه خودم میسوزه فکر کن از صبح تا 11 شب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!به جز جمعه ها چهارشنبه و پپنج شنبه فقط تعطیلم بقیشو تو دانشگام!فقط 4 ساعت تو راهم(رفت و برگشت باهم)خدا پدر این مترو رو بیامرزه!خدا خیرش بده!با این که خفه میشم توش اما اگه نبود چه جوری این همه راهو تا کرج میرقفتم؟!!!!!!!!!!!!ایشالا هر چی از خدا میخوای بهت بده مترو!!!!!!!!!!!!!!!

من چون تاخیری حساب میشم بیشتر کلاسام یا بهتر بگم همش با ترم دومی هاست و باید خودمو یه جوریایی برسونم بهشون تا از شون عقب نمونم !!!!تا الان یه عالمه دوست جونی پیدا کردم که صمیمی تریناشون نازنین\مهسا /کتایون و مینا هستن!که هممون ترم اولیه تاخیری هستیم!!!!

وااااای اینو بگم که چه پسرای خزو داغونی تو کلاسمونن!!!!!!!!!!!!!!!!انگار از تو خیابون به زور اوردنشون نشوندنشون سر کلاس!!تا کلاس تموم میشه و کلاس بعدی میخواد شروع شه اکیپی میرن سیگار(کاپیتان بلک)میخرن دود میکنن!!!

وای بعد جالبش اینه منتظر ما میمونن تا ما بریم بعد پشت ما میان حالا ما هر جا بخوایم بریم فرقی نمیکنه اینا دنباله مان!فکر کن پسرای خود کلاس ادم بیفتن دنبالشون!!!!!!!!!!!!!!!!واااااااااای خیلی ضایع ان به خدا!خاک تو سرشون...سر کلاس نثرمون فقط یه پسر داریم بعد این انداره همه ی پسرای کل تهران و کرج چرت میگه و تیگه میپرونه سر کلاس بعد جالبه خودشم از حرفا و تیکه های خودش ریسه میره!!!!!!!!کتی هم که از این دخترای پسر کشه اشوه خرکی بیاس!!!!!وای از بعضی کاراش متنفرم!!!خیلی جلف و سبکه!!!خیلی از دستش میخندما اما موندم دوستیمو باهاش ادامه بدم یا نه!!!همون روز اول که میخواست به زور پسر خالشو بندازه به من!!!!اخر خالی بستم گفتم عزیزم من خودم بی اف دارم تا راضی شد!بعداز چند روز تازه پریروز فهمید خالی بستم براش کلی هم منو زد!

راستی یه پیرزن هست تو کلاسمون 70 سالشه!!!!!!!!!!!!!!!!کلی از دستش میخندیم!!!!خیلی بامزس

از عجایب دیگر کلاسمون یکی از استادامونه که اونم فکر کنم 80 رو داشته باشه!هر چی میگه من که نمیفهمم خدا شانس بده!

خیلی درسامون سخته!فقط خدا کمکم کنه!شنیده بودم سخته ولی نه تا این حد!البته بچه ها میگن چون تازه اولشه خیلی ترس برت داشته!اما خداییش سخته!

خب دیگه از دانشگاه بگذریم!دوباره میخوام یه داستان کوتاه براتون بزارم که اگه دوست داشتین میتونین بخونیین!ولی باید بخونین چون خیلی خیلی ناناسه!خیلی مفهومش عمیقه!خودمونو یه لحظه بزاریم جای پسر داستان !!!!و ببینیم ایا واقعا ما هم ممکنه ....!

داستااااااااااااااااااااااااان:

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ {

: از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود,اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد

"دوشیزه هالیس می نل

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند." جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت

بنابراین راس ساعت 7  " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید

زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این

که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود ,

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود ,

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت

: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است}

عاشقتوووووووووووووووونم

مرسی که همه مطالبو خوندین

یه عالمه مراقب خودتون باشینا

التماس دعا....

نظرات 18 + ارسال نظر
آصف چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:34 ب.ظ

سلام محیا خانمی خوبم خوفی دختر...
چه عجب زیارتتون کردیم
دلتنگت شدیم عزیز...
خوشحالم میبینمت دوباره

نیلوفر چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ب.ظ http://www.nilee.blogfa.com

سلام مهیا جونمی...
خوبی...بعد عمری اومدی ترکوندیا...
عزیزم...منم روز اول رفتم دانشگاه کلی ترسیدم...ادم گیج میشه نمیدونه چی کار کنه...درسا هم مثل آ ب خورنه...اسمشون فقط ترسناکه...چش رو هم بزاری تموم شده..امروز صبح تو دانشگاه جشن فارغ التحصیلی گرفته بودن برامون...کلاه گذاشتیم از این روپوشا پوشیدیم...خیلی خوب بود...
...
خلاصه اینکه...من از کرج میرفتم دانشگاه ...تو بر عکس...راه جیگر ادمو در میاره...ایشالا موفق باشی...

نیلوفر چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ب.ظ http://jeno0ob.blogfa.com/

من تازه عضو نویسنده های این وبلاگ شدم...ممنون میشم اگه سر بزنیو تو قشمت پستایی که نویسنده اش منم نظر بدی...هر هفته آپ میکنم ...مرسی عزیزم[گل]

http://jeno0ob.blogfa.com/

الهام پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ http://atreaghaghia.blogfa.com

ی دنیا سلام پر از انرژی به محیا خانوم گل

چطوری بلا؟؟

موفق باشی تو زندگی و درس و همه چی!

واقعا این پسرا جلفن.البته بعضیاشون یک در هزار خوب درمیان!!

نیلوفر پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ http://www.nilee.blogfa.com

سلام دوباره....می پوشی ایشالا...معدل من۱۸ بود...یه چند تا بد شانشسی اوردم وگرنه ۱۹ میشد...
دیگه دیدم افت داره زشته گفتم بزار یه چند تا ۱۴ ...۱۵ بگیرم...
...رشته ام تربیت بدنیه... میرم منچ قدرتی...مار پله سرعتی بازی میکنیم...

reza پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.perfo.ir

منتظرم

www.perfo.ir

سعید جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://saeiddsd.blogfa.com

امروز ما آدم ها به جای اینکه دنبال خواب راحت باشیم دنبال تخت خواب راحت هستیم

رندگی قشنگ شده اما خوشمزه نیست . . .

پارسا جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام مهیا جان...
وبلاگ بامزه ای داری..آفرین
به وبلاگ من سر بزنی خوشحال می شم
تهرانم...دانشجوی مهندسی صنایع
راستی نظر یادت نره
AZ-JENSE-SHAB.BLOGFA.COM

الهام چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ http://atreaghaghia.blogfa.com

سلاااااااااام خوشگله

به حرم دل ی سری بزنی بد نیستااااااااا

آصف پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://sedaye-darya.blogfa.com

ورقی کوتاه از حرفای ناگفته ام...
سلام
با این عنوان خواستار دوباره حضور مهربونتم
با امتنان[گل]

فاطمه پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.nilgoneabi.blogfa.com

به سلااااااااااااااااااااام محیا جووووووووووووووووووونی خودم
چیطوری شیطون بلا؟
واااااااااای شرمنگنده دیر اومدم آخه این چند وقته حالم اصلا خوووووووووب نبود!
الانم اومدم که یه وقت ازم دلخوووووووور نشیا!
انقد ازین پسرای خز دانشگاه بدم میاد!
کلا از پسر جماعت بیزارم!
چی بابا کل مملکت و پسر برداشته!آدم نمیتونه یه نفس راحت بیکیشه!!!!!!!!
ولی خوب دانشگاه دیگه!همینه!
وااااااااااای خودمونیم راه توام خیلی دوره!
قلبونت برم فعلا کار نداری من برم حالم بهتر شد دباره میام پیشت!
بوس بوس

روح اله نجفی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:57 ب.ظ http://najafi14.blogfa.com

سلام من برای آخرین بار توامسال آپ کردم اگه دل بدی محاله بدت بیاد...[گل]

نیلوفر شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ http://www.nilee.blogfa.com

نازنینم
دلم برات تنگ شده
و برای اون چشمای قشنگ که فکر عشاقانه مرا می خواند و میتوازد
که دفتر عمر مرا رونقی دیگر بخشید

فاطمه دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.nilgoneabi.blogfa.com

برگ های سپید دفتر من بار دیگر ورقی خورد!
منتظرت هستم تا دست نوشته ای در این دفتر به یادگار بگذاری!

فاطمه دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ http://www.nilgoneabi.blogfa.com

خوبببببببببببی محیا جوووووووووونی؟
عزیزم سرما نخوردم که!
یه مرض دیگس!
الان بهترم خدا رو شکر!

ستاره جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://www.eshghhamimirand.blogfa.com

سلام وای چقد عزیز نوشتی خودمونی خودمونی. به منم سر بزن منتظرم فدات مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییی. اگه دوست داشتی لینکم کن

فاطمه سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ http://www.nilgoneabi.blogfa.com

برگ های سپید دفتر من به روز شد!
تا غیبت نخوردی بیا!

مهربد یکشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ http://aghamehrbod.blogfa.com

سلام محیا کوچولو
نیستی خانومی
خبریه؟
چرا انقدر بی سر و صدایی؟
نه به اون شر و شوری گذشته نه به این سکوت عجیب
عیدت مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد